عاشق نه چنان باید،کز غم سپر اندازد
در پای تو آن شاید، کز شوق سر اندازد
من مرغک مسکین را،هرگز سر وصلت نیست
در قلهٔ این معنی، سیمرغ پر اندازد
در عشق گمان بستم، کآرامش جان باشد
با عقل بگو اینک، طرحی دگر اندازد
چون خاک، مرا یکسر، بر باد دهد آخر
این عشق که بر جانم ، هر دم شرر اندازد
همچون صدف اندر جان، پرورده امش پنهان
این قطره که بر دامان، مژگان تر اندازد
دل چشمهٔ خون گردد، وز دیده برون گردد
ترسم چو فزون گردد، کاشانه براندازد
آن قامت و آن بالا، دارد چه حکایت ها
زیباست ولی در پا، دام خطر اندازد